اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
سر خونه و زندگيم. من تو خونه بهترين ميوه ها رو می خوردم. سيب و خيارها اونقدر می موند که خراب می شد. آمنه: به اينا چه مربوطه که من شب تو خيابونم! هشت شب بود! اکرم: جشنواره فيلم فجر رفتی؟ امسال نرفتی! من مرخصی می رم خونه و برمی گردم. اينجا مثل پانسيونمه .۳۷ سالمه... آره... زهرا: بهم بگو دقيقا چه طوری مرخص می شم، با قرص يا دارو؟ مادرم منو آورده . از راه آهن. رفته بودم دنبال کار. شبها کارها تعطيله. راه می رفتم. تو پارک می خوابيدم. ۲۴ سالمه. مادرم تلفن نداره. من اصلا شانس ندارم. ازدواج؟ تا سوم دبيرستان درس خوندم که عاشق شدم. ما اصلا شانس نداريم. هيچ کدممون. خواهرام، من . محمد گفت ازدواج کنيم گفتم بکنيم. سر عقد نيومد. ماهيچکدممون شانس نداريم . راه می رم. زهرا پس از برهم خوردن عروسی اش از خونه بيرون زده و چند شبانه روز در خيابان می گذراند او را ديروقت شب در حالی که بی هدف و گيج راه می رفته به سرای احسان می آورند. پدر و مادرش به دنبالش می آيند اما زهرا با آنها به خانه بر نمی گردد. رقيه ۴۵ سالش است نمی داند چه شده که سر از اينجا درآورده. مشکل حنجره دارد و به سختی حرف می زند. سال هاست در اين مرکز زندگی می کند مدت زمانی را که در حياط راه می روم او کنار من است و زير گوشم زمزمه می کند: برام يه شوهری پيدا کن... می گويد: ۲۳ سالگی نامزد داشتم کاری که نبايد بکنه کرد. حامله شدم و فرار کرد و رفت. کورتاژ کردم. اگر بود، الان بچم ۲۵ سالش بود. عاشق مرتيکه بودم گفت اگه منو دوس داری بذار سکس کنيم. چهار بار شوهر کردم. اولی معتاد بود، خودکشی کرد. گفتم اگر ترياک رو نذاری کنار ترکت می کنم. ترسيد خودکشی کرد. دومی سکته کرد. سومی اذيت می کرد، طلاق گرفتم. چهارمی هم مرد. پدرم تاجر فرش بود. مستمری اونو نمی گيرم فايده نداره تموم می شه. می مونم تو خيابون. گلنار، می گويد که کسی را بيرون دارد. بهرام راننده آخر خطه. از آزادی مسافر می زند. کارش نيمه های شب شروع می شود. از من می خواهد با خودم بيرون ببرمش. چشمک می زند و می خندد. می گويد: تو چرا بيرونی؟ "اينجا حوصله ام سر می رود" مهبونه: خواب ديدم يه جايی هستيم هتل مانند، داريم هندوانه می خوريم. برادرم هست، شوهرم هست. داريم صحبت می کنيم. درباره سيگار کشيدن. من داشتم سيگار می کشيدم، برادرم برام فندک زد. شما هم سيگار می کشيد؟ اينجا نبود، خونمون هم نبود، يه جای ديگه بود. داشتم نگاه می کردم، می گفتم چه جای تميز و قشنگيه. مبل داشت، تخت، يه جای تميز... آينه و ميز آرايش. ما سه تا فقط بوديم، بقيه بالا بودن.يازده و نيم ماهه اينجام . يه مددکار منو آورد. قرار شد چهار روز اينجا بمونم قبلش بيمارستان بهزيستی کرج بودم. من با خواهرم بودم. ماشين گرفتيم، به راننده گفتم برو خيابون ژاندارمری، منو برد کلانتری پياده کرد. من با شوهرم بودم. با شوهرم کاری نداشتن. دکتر گفت سالمم. بردنم بيمارستان گفتن ناراحتی اعصاب دارم. می خوام برگردم کرج. زهره ديشب برای چندمين بار رگ دستش را زده. با يک زن روابط جنسی داشته. مددکارها پس از بررسی، آن دو را از هم جدا می کنند. زهره رگش را می زند. حالا قرار است به بيمارستان رازی منتقل شود. ۲۱ سالش است. بيشتر عمرش را در بهزيستی و سرای احسان گذرانده است. جوان و زيبا و شاداب است. می خواهد برود بيرون. می گويد: می خوام زندگی کنم. برم مغازه، برم خريد با دوستام، برم پارک، يه کاری کنم بالاخره.. اينجا حوصله ام سر می ره، حوصله ام سر می ره. پری: خواب ديدم نشستيم دور هم يکی می خنده، يکی گريه می کنه، بعد يه نامه مهر شده بهم دادن. باز که کردم يه عالمه ماهی پريد بيرون. به ادعای خودش در يک نزاع خانوادگی ضربه خورده بعد از چهار روز در بيمارستان بهزيستی به هوش می آيد. چهار فرزند دارد که دو تای انها آمريکا هستند. آرزو و زيارت مکهآرزو ۳۳ سالش است. اما مانند يک پيرزن ۶۰ ساله به نظر می آيد. خواب زياد می بيند. همه مکان های مقدس، از حرم امام حسين در کربلا گرفته تا حرم امام رضا و حضرت معصومه را در خواب زيارت کرده. حتی يک بار در خواب به مکه مشرف شده. برای زن های خانه طلب آمرزش می کند و دعا. ديگران به او می گويند: آرزو خوابيدی؟ آرزو دعا کن، دست به ضريح بکش از طرف من.
پنج ماه است که به سرای احسان آمده. دو ماه در پارک خوابيده بود. از پدر شهيد شده اش چهار باب مغازه و خانه به جای مانده که او می گويد عمويش بالا کشيده و او را حواله خيابان کرده است. از سه سالگی که پدرش مرده آرزو کلفتی کرده. می نشينم، می ميرم، می ترسم...پروين: آتنا دخترمه! احساس می کنم، همش احساس می کنم پيش منه و گريه می کنم. شب خواب ديدم کور شدم، تو خواب به آرزو گفتم دعام کن. يهو چشمامم خوب شد، اما الان يه هفته است چشمام ازش آب مياد. به دکتر گفتم نکنه کور بشم. گفت نه. قطره داد. از بس گريه می کنم برای آتنا. چشم باز کردم شوهرم دادن، برادرم مرد دخترم مريض شد و مرد رفتم سراغ اعتياد. خانوادم سطح بالا هستن .عارشون مياد منو ببرن. می گفتن اعتياد داری. حالا که شش ساله اينجام و ترک کردم نبايد منو ببخشند؟ مهری ۱۸ ساله است بيشترعمرش را در بهزيستی و سرای احسان گذرانده. می گويد: رفتم مددکاری گفتم بذارين برم. شبها يه حالتی بهم دست می ده. نمی خوام اينجا بمونم. خسته شدم. هيچ کاری نمی کنم. گفتم امتحانم کنيد ببينيد کجا می رم. می رم هتل، مسافرخونه، يه جايی ديگه. وای کجا برم! حرف می زنم. اما نمی تونم برم بيرون. بلد نيستم جايی رو. اصلا بيرون نرفتم. فقط مدرسه که می رفتيم با خواهرم از مغازه خوراکی می خريديم. ديگه هيچی.اکرم چيزی نوشته که برايم می خواند: احساس وانهادگی، رها شده در بيابان، سرسام گرفتگی، حالت روانی حيوان شلی را دارم که نه ميميرد و نه پای شلش را فراموش می کند. هم راه می رود هم به اطرافش احساس دارد اما درونش بيابان است. يادداشت های روزانه ام کو؟ ندارم. چه بلايی به سرم آمده که نقش قير داغ شدم! خانه شلوغ است. اينها چه می خواهند؟ چرا دليلی برای دوری از اينجا ندارم؟ بهار شده. من درآستانه ام يا در انتها يا در ميانه يا حاشيه؟ ( اکرم سيگارش را روشن می کند) چی شد؟ احساس دود شدن. می خواهم به چيزی دست بکشم، غيرعادی است؟ پا به فرار می گذارم غيرعادی است؟ می نشينم، می ميرم، می ترسم...
|