اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
"امیر" یلی بود از سیستان! (خاطراتی از زندان اصفهان تحت حاکمیت ملایان - 1) حمید دوستی Hamiddoosti60@yahoo.com اواخر شهریور ماه سال ۱۳۶۰ بود که در یک بعداز ظهر غم انگیز و پرآشوب، "امیر حیدری" را در هواخوری زندان سپاه اصفهان دیدم و هنوز بعد از بیست و هفت سال چهره و نام و یاد و خاطره او در ذهن و دل من غوغا میکند...
حدود سه ماه بود که سرکوب وحشیانه و سراسری رژیم علیه نیروها و جریانات سیاسی مترقی و انقلابی و بطور خاص مجاهدین خلق آغاز شده بود و در قدم اول طیف گسترده نیروهای اجتماعی مجاهدین (که عمدتآ شناخته شده و علنی بودند) زیر ضرب و مورد یورش سیستماتیک قرار گرفته بودند. سلولهای زندان سپاه مملو از زندانی بود و چندین برابر آن، از افراد تازه دستگیر شده، در محوطه بزرگ واقع در حیاط اصلی ساختمان سپاه روی زمین و چمن ها با چشم بسته هفته ها بود که در بازداشت و در زیر بازجویی قرار داشتند. توی این پروسه تهاجم و سرکوب، رژیم موفق شده بود که ضربات جدی به بخش های اجتماعی هواداران مجاهدین و بطور خاص بخش دانش آموزی و بخش محلات سازمان در اصفهان وارد کند که بعد از طی مراحل بازجویی و شکنجه تعداد زیادی از آنها را در سلولهای سپاه متمرکز کرده بود. البته در همان حال چندین بندِ زندان اصلی و بزرگ اصفهان معروف به زندان دستگرد (واقع در جاده اتوبان ذوب آهن اصفهان)، مملو از زندانیان سیاسی با بیش از ۲۰۰ـ ۳۰۰ نفر در هر بند بود و حتی نیمی از سالن قرنطینه زندان (سالن اجتماعات سابق زندان)، را نیز که اساسا مختص زندانیان تازه دستگیر شده عادی و معتاد بود به زندانیان سیاسی اختصاص داده بودند. ضمن اینکه صدها زندانی دیگر نیز در زندان "سید علی خان" واقع در خیابان سید علی خان نزدیک چهار باغ نگاهداری میشدند. تازه زندانها و بازداشتگاههای ویژه ارتش و کمیته و بسیج و شهرستانها هم که جای خود داشت. آنروز توی سلولهای بازداشتگاه سپاه در محل ساختمان مرکزی سپاه پاسداران اصفهان (محل سابق ساواک شاه در نزدیکی سی وسه پل)، بودیم و پاسدارها به نوبت تک تک سلولها را باز میکردند و زندانیان در بند را به سمت هواخوری می بردند. این محل به شکل یک مربع و در ابعاد تقریبی ۱۲ متر، در واقع حیاط خلوت ساختمان اداری سپاه بود که حالا به عنوان هواخوری ازآن استفاده میکردند. بچه ها در دسته های ۴ـ۳ نفری و بدون چشم بند آورده میشدند و مجموعآ حدود ۷۰ نفر از زندانیهای موجود در سلولهای سپاه را انجا جمع کردند ... همه در چهار طرف محوطه هواخوری در حاشیه دیوارها و در کنار هم نشسته و به دیوار تکیه داده بودیم. پاسدارها با نگاههای غضبناک و با اخطارهای جدی هشدار میدادند که کسی حق ندارد با بغل دستی خود حرف بزند و همه باید ساکت بنشینند. صحنه غریبی بود... بچه ها اما حال و هوای دیگری داشتند. خیلی ها بعد از سی خرداد و شروع سرکوب خونین، شاید برای اولین بار بود که دوباره دوستان، هم محلی ها، هم کلاسی ها، و البته همرزمان و هم تیمی های سابق خود را میدیدند. بعضی ها زودتر و برخی دیرتر دستگیر شده بودند و چه بسا آرزو میداشتند که بیاد دوران کوتاه ولی دلپذیر گذشته و تجربه شیرین دوستیهای صمیمانه، و همینطور زندگی و مبارزه مشترک سیاسی، فقط یکبار دیگر همدیگر را ببینند و از سرنوشت هم باخبر شوند... و حالا توی این جمع همه همدیگر را دوباره میدیدیم؛ ولی در فضا و شرایط غریبی که ناخودآگاه احساس تلخ و جانسوزی را توی دل انسان سرازیر میکرد. علاوه بر محیط ناخوشایند جدید یعنی زندان، سرنیزه و سایه مرگ که بشدت سنگینی میکرد، بخاطر شکنجه های طولانی در زیر بازجویی های طاقت فرسا و خونریزیهای متعاقب آن، چهره بچه ها عمدتا رنگ پریده مینمود، پای چشمها کبود و بدنها بشدت نحیف شده بود. بعضی ها با موهای ژولیده و صورت اصلاح نشده و برخی با سرهای تراشیده شده... البته بیشتر بچه ها دانش آموزان جوانی بودند که بعضآ حتی مویی هم در صورت نداشتند. خلاصه حال و هوای عجیبی بود. بچه ها با پاهای ورم کرده و ناخنهای سیاه شده و جراحتهای درحال التیام بر پاها و بدن که بر اثر ضربات کابل قاچ خورده بود، با وجود شوق و اشتیاق وصف ناپذیر دیدار یاران، هرازگاهی از دیدن حال و روز دلخراش همدیگر طاقتشان طاق میشد و ناخودآگاه سرشان را پائین میگرفتند و سرگرم کندن خون مردگیها و پوستهای کهنه روی پاهای خود میشدند... یکی از بچه ها یک دستش در درگیری هنگام دستگیری قطع شده بود و یکی دیگر از بچه ها بخاطر اصابت گلوله در موقع دستگیری تازه از بیمارستان به زندان منتقل شده بود. آبشاری از عشق و عاطفه در نگاههای بچه ها نسبت به یکدیگر موج میزد و بر چهره اغلب بچه ها لبخند دلنشین و معصومانه ای نشسته بود و از دیدن هم ولو درآن شرایط دردناک مشعوف بودند. در بعضی نگاهها هم کنجکاوی همراه با سوال و استفهام دیده میشد و یکی دو نفر هم سرشان پائین بود و از دیدن یاران سابق شرمگین... اینکه بچه ها نمیدانستند جریان چیه و این ملاقات و تجمع غیرعادی از چه قرار است البته سوال بزرگی بود که در ذهن همه وجود داشت ولی درآن شرایط خاص دیگر کسی چندان اهمیتی به آن نمیداد و همه در تلاطم دلها و تلاقی نگاهها سودای دیگری در سر داشتند و در دنیای خود سیر میکردند. منهم عمدآ کنار دوست جاودانه ام حمیدرضا حسن پور (دانشجوی دانشگاه اصفهان) نشسته بودم. یکی دوبار با آرنج به پهلوی هم زدیم و به یاد گذشته و به سبک شوخیهای بیرون از زندان، یواشکی با درآوردن صدائی شبیه به صدای قورباعه کلی صفا کردیم. در لحظات و فواصلی نیز چند مورد ضروری را تلگرافی بهم رساندیم. ظاهرآ تمام بچه هایی را که درآنموقع در سلولهای سپاه بودند و حداقل میتوانستند روی پای خودشان راه بروند در هواخوری جمع کرده بودند. دقایقی بعد اسدالله بازجو ( نام واقعی او گویا اصغر ساطع بود) که تا آنموقع نقش ناظر و هماهنگ کننده جلسه را داشت شروع به سخن پراکنی کرد. او از رذل ترین و بیرحم ترین بازجوهای آنموقع سپاه اصفهان بود که در دستگیری و شکنجه بچه های تشکیلات اصفهان نقش مستقیم و اصلی را داشت. وی با لحن تمسخرآمیز و با لهجه کوچه باغی اصفهانی میگفت "... ما شماها را اینجا جمع کردیم که ببینید تشکیلات سازمان پکید... سازمان ته اش دراومد... چارت تشکیلاتی سازمان را درآوردیم..." و همینطور کرکری میخواند که "...همه چیزتون را میدونیم، مقاومت بی مقاومت، شماها ول معطلید... تنها راه نجات شما برخورد صادقانه است..." وسط کار هم بند را آب داد و گفت "... اونوقت مسعود رجوی میره با رادیوهای خارجی مصاحبه میکنه و میگه تشکیلات اصلی سازمان سرجاشه و فقط هاله سمپاتیک سازمان ضربه خورده..."(1) |