اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
خلاصه سعی میکرد که روحیه زندانیان را تضعیف کند و آنها را در زیر بازجوئی متزلزل نماید. بعد از او یکی از عناصر واداده (محمد – ص) که بیشتر بچه ها میدانستند او خیلی قبل از سی خرداد اساسآ از مبارزه بریده بود و هیچ ارتباط تشکیلاتی در جمع هواداران نداشت و حالا رژیم حتی او را هم دستگیر کرده بود شروع به پامنبری برای اسدالله بازجو کرد و بطور مضحکی به راه و رهبری و مواضع سازمان ایراد میگرفت و یک خط در میان مدعی میشد که سازمان به ما خیانت کرده و سازمان باید به ما پاسخ بدهد و خلاصه انگار نه انگار که رژیمی حاکم هست و اینهمه جنایت کرده و حالا همه ما هم اسیر و در بند همین رژیم هستیم ولی در عوض این رهبری مجاهدین است که باید بخاطر اعمال رژیم حساب پس بدهد. وقتی اسدلله بازجو صحبت میکرد بچه ها با نگاههای سرد و گاهآ خشم آلود به او مینگریستند ولی وقنی این عنصر مطرود در نقش پاشنه کش ارتجاع سعی میکرد بچه ها را دلسرد کند و به خیال خودش مسئله دار کند حالت تنفر و در عین حال احساس رقت انگیزی نسبت به او بما دست میداد. فضای سنگینی حاکم شده بود... به ناگاه "امیر حیدری" از جا بلند شد. جوانی بود با اندامی ورزیده، قدی متوسط و سینه ای ستبر. چهره ای باز و سبزه و لبخندی نمکین در گوشه لب داشت. زیر پیراهن سفید رنگ سه دگمه ای کاپیتان به تن داشت و نهج البلاعه هم در زیر بغل... در چند قدمی اسدالله بازجو و در نزدیکی در هواخوری ایستاده بود و با اعتماد بنفس شروع به صحبت کرد. انگار نه انگار که در چنگ دشمن اسیر است. درست مانند نشستهای تشکیلاتی که در جمع بچه ها کار توضیحی میکرد... میدانست که فرصت زیادی نخواهد داشت بنابراین صحبتهایش را بطور محوری و خلاصه مطرح میکرد: "...بچه ها، همه مون میدونیم که کجا هستیم و توی چنگ کی هستیم و برای چی اینجا هستیم... اینو بیرون زندان هم میدونستیم.. راه ما راه حسین و راه آزادی خلق و مردمه... هدف ما مبارزه با ظلم و ارتجاعه.. البته سهم ما دراین راه چیزی جز شکنجه و اعدام نخواهد بود... همه را هم که بگیرند این راه حق است و نهایتآ پیروز خواهد شد... حتی اگر یک مجاهد هم زنده بمونه این راه را ادامه خواهد داد....تازه اینها دستشون به مسعود که نمیرسه..." اسدالله بازجو و پاسدارها غافلگیر و مات شده بودند. اصلا انتظار چنین حرکتی را در جمع نداشتند و هنوز نتوانسته بودند خودشان را جمع و جور کنند که در ادامه امیر به یکی از زندانیان درهم شکسته توی جمع اشاره کرد و گفت: "... بچه ها این فرد خیانت کرده و اطلاعاتش را داده..." اسدالله بازجو از جا پرید و به امیر پرخاش کرد که چرا توهین میکنی؟! امیر بدون اینکه حتی به اسدالله بازجو نگاه کند با صلابت گفت: "این صحبتها بین من و دوستانم است و تو این چیزها را اصلأ درک نمیکنی..." بعد ادامه داد: "... بچه ها از من که گذشته ولی شماها بقول امام صادق هرجور که میتونید بهشون کلک بزنید، پیچیده برخورد کنید و دشمن را فریب بدید..."(2) پاسدارها دیگر به امیر اجازه صحبت کردن ندادند. امیر هم با وقار و با لبخندی پرغرور بر لب، در حالیکه تمامی بچه ها را از زیر نظر میگذراند به دیوار هواخوری تکیه داد و ساکت شد... برق نگاه بچه ها دیدنی بود... دیگه کسی کاری نداشت که بقیه برنامه چیه. تمام سناریو و سیستم اسدالله بازجو بهم ریخته بود و بچه ها با حال و هوای تازه ایی به سلول ها برگشتند. توی سلول ما "امیر ادیب" با روحیه ای سرشار و در حالیکه داشت با چوب کبریتهای زیادی که حفظ کرده بود ترتیب شروع یک بازی مخصوص داخل سلول را میداد، با لحن مظلومانه ای گفت: " امیررو حتمأ میزنن" (اصطلاح معمول زندانیان برای اعدام) و "حمید آقاعلی سیچانی"(3) در حالیکه ابروهایش را درهم کرده بود با تکان دادن سر ضمن تأیید او با لحن پر احساسی گفت: " امیر رو تیکه تیکه میکنن"... ناگفته نماند که برای خیلیها و همینطور خود من چهره و حالات امیر درآنروز بی اختیار سیما و شخصیت "امیلیانو زاپاتا" در فیلم معروف "زنده باد زاپاتا" را تداعی میکرد... بگذریم که چه بسیار "زاپاتا"ها و "چه گوارا"ها حتی در شرایطی پیچیده تر، اما بی نام و نشان در گوشه و کنار این میهن خونبار بر خاک افتاده اند. به فاصله کوتاهی بعداز آنروز بسیاری از بچه های تشکیلاتی زندان سپاه را به زندان دیگری به نام "هتل اموات" منتقل کردند. این زندان دراصل یک اصطبل بزرگ اسب و متعلق به یکی از متمولین دوران شاه در اطراف اصفهان بود و مردم محلی آنجا را بعنوان "باغ کاشف" می شناختند که البته بعد از مصادره توسط سپاه نام آنجا را کمیته صحرائی گذاشتند ولی مخفیانه آنرا تبدیل به زندان دورافتاده و مخوف رژیم در اصفهان کرده بودند. بیشتر اعدامها و جنایات رژیم در سالهای اول دهه ۶۰ در همین محل انجام میگرفت. دراین زندان طویله ها و محلهای نگهداری حیوانات را با کشیدن دیوار و تغییرات ساختمانی دیگر، تبدیل به سلولهای انفرادی زیادی کرده بودند و آنچنان محیط مرعوب کننده و شرائط سخت و حتی مادون زیست حیوانی داشت که خود بازجوها آنجا را به طعنه "هتل" نامیده بودند و چون بیشتر اعدامیها را آنجا میبردند این زندان مخوف از طرف زندانیان به "هتل اموات" معروف شده بود.
بهرحال در فاصله کمتر از دو هفته در مهرماه، رژیم بسیاری از زندانیان سیاسی مجاهد اصفهان را در سه گروه ۵۳ نفره، ۳۳ نفره و ۲۶ نفره به ترتیب در تاریخ های ۵ مهر، ۱۰ مهر و ۱۶ مهر سال ۶۰ تیرباران کرد و امیر قهرمان در زمره جاودانه های دسته اول بود. یکی از زندانیان در رابطه با آخرین روزهای زندگی امیر نقل کرده بود که او را روزهای متوالی قبل از اعدام تا سرحد مرگ زیر شکنجه میبردند و از امیر اطلاعات تشکیلاتی بیرون زندان مجاهدین را میخواستند که پاسخ امیر به آنها تا وقتی توان و رمق گفتن کلامی را داشت تکرار نیایش خاص مجاهدین "اللهم النصر المجاهدین" بود. یکی از افراد عادی هم که در بیرون از زندان با امیر آشنا بود و موفق شده بود با پیگیریهای فردی خود و ارتباطات شخصی اش در غسالخانه اصفهان سر و صورت امیر را در داخل کیسه بزرگ پلاستیکی مخصوص حمل جنازه اعدامیها ببیند بعدآ تعریف کرده بود که تمامی دندانهای امیر خرد شده بود، چهره اش تکیده و از ناحیه چشم چپ تیر خلاص مغزش را متلاشی کرده بود. پیکر امیر در کنار دهها دلاور آزادیخواه و جاودانۀ دیگر در تکیه شهرداری گورستان تخت فولاد اصفهان بخاک سپرده شد و مثل خیلی از پرستوهای خونین بال آزادی، بی نام و نشان و بدون سنگ قبر میباشد. مادر داغدار او تا قبل از فوت، بارها و بارها و بهر زحمتی که بود برایش سنگ قبری ساده تهیه و نصب میکرد ولی هربار پاسداران هار ارتجاع آنرا خرد و محو میکردند. پدر زحمتکش و دلسوخته امیر تا ماهها خبر اعدام او را باور نداشت و نمی پذیرفت و وقتی بالاخره برای اولین بار از راه دور خود را به اصفهان رساند و با چشمی اشکبار سر بر خاک امیر گذاشت سکته کرد و متعاقبآ از دنیا رفت. |