اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
|
تشخیص ماهیت عمیق آن، از دام ها و مهلکه هایی که تنگ نظری های شخصی و گروهی بالاجبار در راه همه ی ما قرارداده، تا حد ممکن بپرهیزیم.در بحث حاضر وقتی از سیر انحطاطی سخن می گوییم، بیش ازهرچیزمراد انحطاط در عرصه ی تفکر است. تفاوت انحطاط با آنچه عقب ماندگی نامیده اند (مفهومی نسبی، و به همین دلیل آمیخته به ابهامی شدید)، دراین است که، برخلاف مفهوم گنگ اخیر، انحطاط به معنای از دست دادن امتیازات بالفعل و خلاقیت های بالقوه ی خویش است، امتیازاتی که یک حوزه ی فرهنگ و تمدن بدنبال یک سیر ِنزولی طولانی، از پاسداری و گسترش، و سرانجام ازانتقال آنها به نسل های بعد بازمی ماند. در نتیجه ی این فرآیند درازمدت است که یک جامعه در بازآفرینی و تقویت ارزش های معنوی و توانایی های مادی خود دچارعجز می گردد، وآنگاه است که رفته رفته در رویارویی با جامعه ها یا حوزه های فرهنگی پویای دیگری ضعف، و سپس خودباختگی روحی، بر آن غلبه می کند. در عرصه ی تفکر، که انحطاط با سلب پویایی از آن آغاز می گردد، جامعه ما پس از حمله ی تیمور(1336ـ 1405م. ) تقریبأ دیگر کمر راست نکرد. حوزه ی تمدن ایرانی بعد از اسلام حتی پس از دو بار یورش مغول، با پدیداری مکتب خواجه نصیرالدین توسی(1201 ـ 1274م.) یکی از بزرگترین دانشمندان و فلاسفه ی تمام اعصار، و شاگردان بزرگ او چون قطب الدین شیرازی که ( 1236ـ 1311) که فیزیک و نجوم و فلسفه دین ِبزرگی نسبت به آنان دارند، همچنان پویا ترین مرکز خلاقیت علم و تفکر درجهان آن روز بود. حتی در عصرِ تیمور، یعنی پیش از آشکاری آثار ویرانگر یورش او، فرهنگ ما هنوز در دنیای علوم، ادب و موسیقی و اندیشه، در صف اول قرارداشت، و درهمین عصر ستاره ی تراز اولی درخرد و ادب چون حافظ،ِ شیراز، نابغه بی همتایی چون عبدالقادرمراغه ای در موسیقی (وفات در 1436م.) و ریاضیدانانی درحدّ ِغیاث الدین جمشید( ابن مسعود) کاشانی (حدود 1388 ـ 1429م.)را در دامن خود پرورانده بود. اما پس از یورش ایران برانداز تیمور، سردار متعصب ترک ـ مغول، همزمان با پیدایش نهضت نوزایی دراروپا که اهم ارکان علمی و نظری خود را از تمدن ایرانی ـ اسلامی اخذ کرده بود، جامعه ی زخمی، از هم گسیخته و بی رمق ما دیگر رفته رفته جایگاه ممتاز خود را به نهضت تازه نفس غرب رها می کرد. رستاخیز حوزه اصفهان، با ظهورمردانی چون ابوالقاسم میرفندرسکی، دانشمند جامع العلوم ( وفات 1050 ه ق)؛ میرِ داماد( وفات 1040/ 1041ه ق) فیلسوف و ادیب بزرگ، استاد ملاصدرا؛ ریاضی- دان، اخترشناس و ادیب بزرگ شیخ بهایی (953ـ 1031ه ق / 1546ـ 1622م )؛ و بالاًخره فیلسوف کم نظیر صدرالدین شیرازی (پایان قرن دهم ـ 1050 ه ق) چشم انداز بحث های جسورانه ی دوران معتزله، و شک فلسفی دوران دوم زندگی ابوحامد محمد غزالی در المنقذ من الضلالِ ِ او را بار دیگرپیش روی جویندگان حقیقت قرارداد و بذر نهضت فکری بزرگ و نوینی را پراکنده کرد. این دوره ی پربار که طی آن بار دیگرنطفه های اندیشه ی باز، شکاک و متهور، بویژه تحت حمایت شاه عباس، درآن رو به نضج گذاشت، جهش فکری و علمی نوینی را نوید می داد. در این روزگار بود که میرفندرسکی پس ازاقامتی طولانی و پرباردرهندوستان از جمله کتاب مهابارة ( مها بهاراتا) حماسه ی عظیم هندوان را ازسانسکریت به فارسی ترجمه کرد (درهمین عصرنیز بود که محمد داراشکوه، شاهزاده ی دانشمند و عارف مسلک هندوستان، پنجاه بخش از کتاب اوپانیشاد ها، رسالات فلسفی و عرفانی و دینی مربوط به کتاب مقدس هندوان را، با عنوان سِرّ ِاکبر، به فارسی ترجمه کرد)؛ فیزیک، ریاضیات و معماری حیات تازه ای یافت؛ صدرالدین شیرازی، پیش از کانت و جسورانه تر از او، در توضیح نقش تعیین کننده ی مخیله درفرآیند ِشناخت گام برداشت٭†، و جزم نوزده قرنی جوهرهای ثابت ارسطویی را با نظریه ی انقلابی حرکت جوهری شکست، نظریه ای که صحت آن اندکی بعد درنتیجه ی دستاوردهای فلسفه ی مدرن وعلوم جدید غرب، که بنوبه ی خود عملأ جواهر ثابت ارسطویی را کنار گذاشتند، مسلم گردید. اما این نهضت وسیع فکری با انحطاط و انقراض صفویه از یک سو و پیدایش نظام سرمایه داری مدرن و نتایج سیاسی، فکری و فنی آن درقاره ای نه چندان دوراز سوی دیگر،ِ در آغاز راهی که بازکرده بود منقطع شد، و با وجود تلاش های شاگردان و شارحان ملاصدرا چون عبدالرزاق لاهیجی و ملاهادی سبزواری، ثمرات مورد نیاز جامعه برای خروج از رکود فکری و سیاسی را ببار نیاورد (ناگفته نگذاریم که خواجه نصیرالدین توسی، که با برانداختن بساط خلافت بدست هلاکو ایرانیان را از سلطه ی عرب آزاد کرده بود، خود در کتاب اخلاق ناصری، ضمن توصیف انواع حکومت ها، دموکراسی را، که حکومت حریت می نامد و خصوصیات آن را شرح می کند، بنا به استدلالاتی که ناشی از مفروضات اوست، نظامی نامطلوب می خواند). نه قیام نادر و نبوغ نظامی او، همراه با بازسازی موقت توان نظامی و اعاده ی تمامیت ارضی ایران، نه کوشش های وکیل الرعایا، کریم خان زند، در راه امنیت و آبادی کشور، و نه حتی استقرار مجدد نظام سنتی سلطنت و تمامیت ارضی ایران بدست سرداری هوشمند و پادشاهی فرهیخته (اما سنگدل)، چون آغا محمد خان قاجار، و پس از او عباس میرزا، هیچیک سیر نزولی جامعه ی ایرانی را درعرصه های مالی، نظامی، سیاسی، و بالاًخره، مهم ترین آنها، عرصه ی تفکر، متوقف نساخت. از آن پس پی درپی با تلاش های دوراندیشانه اما نافرجام مردان بزرگی چون قائم مقام و میرزا تقی خان امیرکبیر روبروییم که تا اندازه ای زمینه را برای رستاخیز فکری و سیاسی مشروطه آماده می کنند؛ رستاخیزی که اگر پیروزی آن با اوج اقتدار و رقابت های دو همسایه ی پرقدرت ایران مقارن نشده بود و ثمرات آن با دخالت های این دو عامل ویرانگر در سرنوشت ملت ما برباد نمی رفت، چه بسا کشور ما را بار دیگر به شاهراه خلاقیت فکری و فرهنگی که چندین قرن از آن بدور افتاده بود، بازمی گردانید. اما قدرت فائقه ی دو همسایه ی بی شفقت و تازه نفس ایران، در همان حال که هر روز سلطه ی خود را درقلمروهای بیشتری از حیات ما گسترش می داد، با برهم زدن امنیت داخلی از یک سو و ترویج فساد و خودفروشی از سوی دیگر، با برنامه ریزی و کمک همسایه ی جنوبی و پشتیبانی عملی ِ سیاست همسایه ی شمالی، استقرار یک دیکتاتوری با مشخصات مدرن پلیسی ـ نظامی، چون سلطه ی بلامنازع رضاخان سردار سپه را بدنبال آورد؛ خودکامگی دیکتاتوری که، آگرچه به تاًسیس اولین دانشگاه های مدرن ایران نیز پرداخت، اما در نتیجه ی اختناقی که لازمه ی آن به بند کردن فکر بود، راه را برپویایی اندیشه که با رستاخیز مشروطه حیاتی نو درپیش گرفته بود، مسدود ساخت؛ وضعی که دوازده سالی پس از سقوط او، با برقراری اختناق دیگری تحت دیکتاتوری بیست وپنج ساله ی فرزند تُـنـُک مایه اش تمدید و تشدید شد. در نظام های سلطنتی سنتی و بومی کهن پادشاهانی چون سلاطین سامانی یا دیلمی یا قابوس وشمگیر( و حتی خلیفه ای نیمه ایرانی چون ماًمون) یافت می شدند که به دلیل برخورداری شخصی از فرهنگ ملی خویش و اعتماد بنفس زاییده ی آن، نه فقط اندیشه و دانش را پایمال خودبینی خویش نمی ساختند بلکه چه بسا تشویق نیزمی کردند. اما از آنجا که تفکر واقعی همیشه با تحکم ناساگار است، در زیرخفقان دیکتاتوری های پلیسی ـ نظامی ِ پس ازمشروطه، که هردو ملهم از خواست و اراده و شیوه های دیکته شده ی بیگانگان بود، اندک جوانه ی تفکر، که جز با برخورداری از حق و امکان معارضه ی فکری و سیاسی آبیاری نمی شود و به مرحله ی رشد نمی رسد، به نیروی تندباد های سرکوب ریشه کن می گردید، و در نتیجه ی خلائی که هم طبیعت و هم سرشت آدمی از آن نفرت دارد، راه برای ورود و مصرف بلاتفکر، و تصدیق بلا تصورِ کلیشه هایی که تحت عنوان ِ "فکر" به جامعه راه می یافت، گشاده می شد. در دانشگاه هایی که تاًسیس شد، فنون و علوم آماده برای تدریس، تا آنجا که تنها برای کاربرد و مصرف بود و نیاز چندانی به خلاقیت مستقیم |