اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
بوی ... میترا درویشیان خورشید آرام آرام خودش را برای خداحافظی با روز آماده میکرد چنان با ناز راه میرفت گویی عروسی به خانه بخت میرود با این تفاوت که لباسی نارنجی به تن دارد و با تورهایی به رنگ نارنجی و مشکی و سرمه ای تزئین شده باشد. صدای بچه ها از کوچه بگوش نمیرسید ، چراغ حیاطها یکی پس از دیگری روشن میشد، صدای صحبت کردن همسایه ها یا انداختن فرش یا گلیم در روی موزائیک فرش حیاط همه کوچه را پر کرده بود. مانند هر روز خسته از بازی دست و صورتم را لب حوض شسته و دمپایی هایم را از پا در آورده که هم کمی خنک شوم و بعد پاهایم را بشورم ، مادر بزرگم زن تمیز و مرتبی بود یا به عبارتی وسواس عجیبی داشت ، دوست داشتنی بود و دوستش داشتم نه به اندازه مامانم. به اتاقش وارد شدم ، مامان مثل همیشه کنار سماور نشسته و به قلقل سمار که انگار موزیکی برایش میزدند در دنیای خیال خود قدم میزد. سفره را روی زمین انداخته بودند و من کنارشان نشستم .صدای زنگ خانه آرامش را بهم زد. یک لحظه ترس برم داشت، توی کوچه موهای دختری را خیلی کشیده بودم و خیال کردم مادر دختر آمده شکایتم را بکند. مادر بزرگم گفت: پاشو برو ببین کیه؟ با دلهره از جا بلند شدم احساس میکردم چقدر خانه بزرگ است هر چه میرفتم به در حیاط نمیرسیدم از کاری که با آن دختر کرده پشیمان بودم. یواش لای در حیاط را باز و صورتم را بین دولنگه در یکطرفی گذاشتم طوری که فقط نصف صورتم معلوم بود. گفتم: کیه با کی کار دارین؟ مردی با صدای خسته ای جواب داد، بازکن جانم مسافر دارین! توی دلم انگار شربت رختند هم خنک شد و هم شیرین، چون کسی برای شکایت نیآمده بود! در را کامل باز کردم پیرمردی با یا الله گفتن، وارد حیاط شد. بطرف اتاق مادر بزرگم رفت در را بستم و پشت سرش راه افتادم ، مامان یهو چادر به دست از پنجره اتاق که تقریبا نیم متر بلندیش تا حیاط بود بیرون پرید، تا حالا چنین کاری از او ندیده بودم چشمهایم از تعجب دوبرابر شده و دهانم باز مانده بود، خودش همیشه سرم داد میزد اتاق در دارد مگر نمیبنی این کار را نکن عیبه! از کنارم با عجله در حالی که چادر را روی سرش میآنداخت گفت: من میرم خانه دایی ات تو همین جا بمان.و رفت. نمیدانستم چه شده هنوز شام نخورده بودیم ! وارد اتاق شدم مادر بزرگ جای مامان نشسته بود، آن مرد بالای اتاق تک به پشتی زرشکی رنگ داده و تسبیحی در دست میچرخاند. مادر بزرگم گفت: سلام کردی؟ _آره. این آقا را میشناسی؟ _ نه! این آقا مشتی سیف الله پدرت است! اول حواسم نبود ، نمیدانم کجا بودم ، نگاهی به مادر بزرگم انداختم و گفتم: مگر من بابا دارم؟مگه نگفتین او تصادف کرده و مرده! _ نه ، ما به تو اینطور گفتیم تا اذیت نکنی و بزرگ بشی برات تعریف کنیم. یک لحظه نگاهی عمیق به آن مرد انداختم، در دلم گفتم خودم را پرت کنم بغلش، ببوسمش و دستهایم را دور گردنش بیاندازم و به او بگویم همیشه آرزوی تو را داشتم . مثل دوستانم که زنگهای آخرپدرها در مدرسه میایستادند و... نمیدام چه شد! مثل کوه آتشفشان یک دفعه منفجر شدم با بغضی در گلو و ریزش بی امان اشک تند تند انگار شعری را از حفظ میخواندم تمامی حسرتهای بی پدری را در مدت پنج دقیقه گفتم و ساکت شدم. او فقط نگاهم میکرد، احساسی در چشمانش نمیدیدم . مادر بزرگم داد زد، خجالت بکش او پدر توست! با غظب نگاهی به مادر بزرگ کردم و فریاد زدم چه پدری، چه بزرگی؟ مرد از جایش بلند شد و کفشهایش را به پا کرد ، از جا پریدم دستانم را دوطرفم باز کردم و جلوش را سد کردم ، تمامی بدنم میلرزید انگار تب داشتم صدا بریده بریده از گلو بیرون میآمد، هیچ وقت تو را نمیبخشم، من همیشه آرزوی بابا داشتم! اشک از کنار چشمانش روی ریش و سبیل سفیدش راه افتاده بود. رفت و پشت سرش در حیاط را محکم به هم کوبید، انگار تازه فهمیده بودم چه کرده ام رفتم و دستم را به دور پشتی که او تکه داده بود حلقه کردم و از ته دل جیغ میکشدم و گریه میکردم دوست داشتم بدانم بوی پدر یعنی چه بابا چه بویی دارد! برای سهراب آزاده دواچی
می شنوی مادرم، |