ارتباط با ما

اطلاعیه و پیامها لینک ها

درباره آزادگی

مقالات

شماره جدید

 بایگانی

مسئله ملی  و فدرالیسم

ملا حسنی

شماره جدید

حقوق بشر

دانشجو

 

بیان

میترا درویشیان

در مه غلیظی- که سرما تمام خیابانها را منجمد کرده بود- کوه"اربابا" دیده نمیشد. این پیر، چندین هزار سال است که در برابر شهر نشسته  و سرگذشتِ آن را نظاره میکند.

حتی کوچه پس کوچه های شهر نیز صدای گام های سکوت را در خویش طنین انداز بودند.

همین چند روز پیش بود که پیشمرگه ها از کوه سرازیر گشته و مانند جوی های روان در کوچه و خیابانهای شهر جاری شده بودند. به خانواده هایشان سر زدند و آن ها را از عطشِ دیدنِ "یار" سیراب کردند، دیداری تازه، بیعتی دوباره با "عشق" با ماه آمده بودند و با رفتنِ او دوباره پا به راه گذاشته و در کوه ها فرو رفتند و بر سرِ راه، آن شعله ای را بر جان شان زده بود و جان به آن سپرده بودند را بر سنگی بزرگ بر آستانۀ کوه نوشتند: " زنده باد آزادی".

زینب از پشت پنجرۀ بخار گرفته به دور دست ها خیره شده بود، به جایی در زمان های گذشته، به زمانی که تکه سنگی بر شیشۀ پنجره اتاقش خورده بود و او به غریزه دریافته که یارش از تاریکی و سرما یاری جسته و برای دیدن او به شهر آمده بود. او به خاطر داشت که چگونه در جلوی چشمانِ پدر و مادر ناراضی اش توانسته بود که صدای تپش قلبش را مهار کند و آهسته و آرام، مانندسایه ای، پا از خانه بیرون نهاده بود؛و چسان این دو در آغوش هم فرو رفته بودند و لغزشِ لب هایشان بر روی هم، چه گرمایی از عشق را در رگ هایش دوانده بود. به هنگام خداحافظی " احمد" لبِ پایین او را چنان محکم به دندان گرفت که زینب مزۀ خون را در دهانش حس کرده بود. او بعد از رفتنِ احمد تازه متوجهِ زخم لبش میشود ولی زخمی که بر دل داشت بیشتر او را می آزرد. تا چند روز از خجالت و شرمی که داشت بر روی لبش چسب می چسباند تا کسی متوجه جای دندان ها نشود ولی همه، عشق را از چشمانش خوانده بودند. او مانند برگی سرشار از لطافت و شادابی شده بود و چه میلی به زیستن در او موج میزد.

زینب در خاطره ها گم شده بود. هر از گاهی اشک هایش را که بر روی گونه هایش لغزان بودند به سرآستین پاک میکرد. او هم دوست داشت که همسرش به دیدنش بیاید. نیمه شب که صدای پای پیشمرگان را شنید، قلبش با شدتی تمام به طپش افتاد و پیش خود فکر میکرد " الان است که سنگ ریزه اش به شیشۀ پنجره بخورد". در جای خود آرام و قرار نداشت. خوب میدانست که پژواک سنگ ضربۀ احمد بر شیشیۀ پنجره اش، خالی خانه را به آتش خواهد کشید،" آتش بگیرد این دنیا که حتی این را نیز بر من روا نمی دارد".

دوست داشت که به کوچه و خیابان پا بگذارد و اشک هایش را نثار جاپای خالی احمد کند، ولی حیف و دریغ که آمدن او فقط یک رویا بود، کاشکی او می آمد.

چند روز پیش به او پیشنهاد کرده بودند که متنی را برای شروع راهپیمایی بخواند و او دوست داشت که از احمد بگوید، از او و مهربانی هایش، از او و عشق بزرگش به زینب و"بیان" و آرمان هایش.

"بیان" دخترش را که با هزاران زحمت بزرگ کرده بود و دیگر قدش به شانه های زینب می رسید را نگاه میکرد و به دنبال نشانه ای از همسرش، سیمای او را می جست و همزمان در ذهن خود متن سخنرانی را زمزمه میکرد.

دورِ میدان شهر مردم جمع شده بودند، زنبورهایی به دورِ گُل. صدای همهمۀ مبهمی از آنان بلند بود. هنوز می آمدند، تنها یا چند چند.

بعضی ها سر و صورت شان را با شال پوشانده بودند طوری که فقط چشم های آتش گون شان پیدا بود، بلند بالا و استوار با گام هایی سنگین. زمین در زیرِ منتِ گام ها التهاب داشت.

تعداد زنان به نسبت مردان، کم بود. لباس های قرمز زنان زیبایی شگفتی انگیزی داشت، لاله های وحشیِ کوهستان را میماندند.

 جمعیت موج میزد. آماده بود که مانند موج دریا تمامی شهر را به مانند ساحلی بر زیر خروش خود بگیرد. همه منتظر زینب بودند.

زینب لباس عروسیش را به تن کرد و در آیینه به خودش نگریست، به یاد روزی افتاد که شانه به شانۀ احمد و با همین لباس راه افتاده بود تا به عقدش درآید. در راه بازگشت، احمد برایش به جای حلقۀ ازدواج، یک فشنگ کلاشینکف خریده بود، آن را در کفِ دستش گذاشته و با عشق تمام بوسیده بودش.

لبخندِ تلخی در چهرۀ زینب دوید، "بیان" هم آماده شده بود. به کنار مادرش آمد. او دیگر زنی شده بود. زینب دست های بیان را در دست گرفت و با شهامت تمام پا از درِ خانه به بیرون گذاشت. لحظه ای به کوچه نگاه کرد و آن سو را که همیشه"او" از آن راه می آمد، آهی کشید. با قدم های استوار و صورتی گل گون به طرف میدانِ شهر به راه افتاد. تنش می لرزید، بغضی گلویش را به پنجه میفشرد، چشمانش در اشکی ظریف شناور بود.

مردم با دیدن زینب و دخترش فریاد برداشتند" زنده باد کاک احمد".

زینب به روی سکویی رفت، غرش رعدی از حنجره اش بیرون می آمد. سخنانش را با یاد آنان که در راه مردم کشته شده اند، شروع کرد و با ستمی که بر مردم کُرد میرود ادامه داد. با هر کلمه ایی که برزبان می آورد گویی آتشی را در گوشه ای شعله ور میکرد و با گرمای این آتش قلب ها را به التهاب می کشاند. رنگ صورتش پریده بود و قلبش تیر میکشید، خشمی بزرگ، تمامی وجودش را فرا گرفته بود. کینه و نفرت از چشم هایش می بارید. با همین چشم ها در میان مردم به دنبالِ گم شده اش میگشت_ به مانند سال های سیاهِ پشتِ سر گذاشته_ شاید  که "او" را پیدا کند.

التهاب مردم از حد گذشته بود و موج می توفید. با یک حرکتِ سریع، کلاشینکف شوهرش را از زیر لباس بیرون کشید و رگباری و فریادی:" تا آخرین قطرۀ خونم می جنگم و انتقامِ خون شوهرم و تقاصِ بی پدری بیان را میگیرم".

با صدای رگبار گلوله، تمامی خاطرات گذشته برایش زنده شد. بیاد آورد لحظه ای را که شوهرش با او خداحافظی کرد و چگونه نیمه شب از " کوه آربابا" بالا رفت. زینب از دور نگاهش میکرد و نمیخواست
 

قبلی

برگشت

بعدی