اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
او را تنها بگذارد، نگرانی عاشقانه. اما به خاطر بچه ای که در شکم داشت باید در شهر میماند. احمد در تاریکی کوه فرو رفت و زینب راه خانه را با چشمانی پر اشک باز میگشت که صدای رگبارهای گلوله از هر طرف کوه برخاست، نگران فاجعه. او راهی را که آمده بود بازگشته و با تمام قوا شروع به دویدن کرده بود وقتی به دامنۀ کوه رسید که دیگر احمد در خون غلطیده بود و در تاریکی شب هیچ کس پیدا نبود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز صدای پاره پاره شدنِ قلبِ زینب و ناله های او. الوداع ای شاَن و شوکتُ عشق. جمعیت که منتظر جرقه ای بودند، همه اسلحه به دست، همزمان با زینب شروع به تیراندازی بطرف آسمان کردند گویی تقدیر را نشانه میرفتند. شور، شوق، التهاب و مردم. مسافتی را راهپیمایی کردند. دیوارها در عرض یک ساعت پر شد با عکس شهیدان و پیشمرگه ها؛ آذین بندی دیوارها به زیورهایی که هستی از دست شان داده بود. سرما را کسی حس نمیکرد. بطرف سالن ورزشی به راه افتادند. نور ضعیف و کم رنگ خورشید از کنار کوهِ "آربابا" به روی برف ها میتابید و درِ سالن از زیادی جمعیت بسته نمی شد. مردی شروع به سخن کرد که تمامی چهره اش را خشم فرا گرفته بود. از آزادی هایی گفت که یک عمر در انتظارش بودند، با هر صحبتی و کلامی دست هایش را تکان میداد، آرام و قرار نداشت، شیفته ای نا آرام. تمامی مردم از پیر و جوان و زن و مرد را به مبارزه دعوت میکرد. همهمه ای در گرفت، لحظاتِ پر التهابی بود، خون در میان رگ ها یخ میبست. هر شالی که از سر باز میشد خرمنی مو و زیبایی را از زیرش بیرون میریخت. دختران و زنانِ جوانی که برای مبارزه، خود را به صورت مردان در آورده بودند و از چیزی هراس نداشتند. پیرزنها و پیرمردها،غرقه در رویاهای خود، اشک هایشان را از چهره بر می چیدند. شال های دور سر، به دور کمرها پیچید و اسلحه ها در دستانِ فشرده برای مبارزه، چندین بار بالا رفت. دست ها زنجیروار به هم حلقه شد، صدای گلوله از گوشه و کنار شهر به گوش میرسید و هر آن نزدیکتر میشد، درگیری گسترش می یافت. پیرها به زخمی ها کمک می کردند، صدای گلوله و فریاد در هم می آمیخت:" زنده باد کاک پیشمرگه". تمامی کوهِ "آربابا" را جای پاهای جدیدی پوشانده بود، پیشمرگه ها از فرصت استفاده کرده و به یاری مردم آمده بودند، موج نه، دریا بود که می جوشید و می خروشید. صدای فریاد گلوله و نالۀ "بیان" همه جا را فرا گرفته بود، عده ای به دورش جمع شدند. او مثل گرگِ زخمی به خود میپیچید. گلوله ای سینۀ زینب را شکافته بود، درست روی قلبش، همان جایی که گنجینۀ اسرار بود، پایگاه عشق بود و انتظار. خون در دهانش لخته شده بود و آخرین لبخندِ زیبایش، هنوز بر روی لبانش باقی مانده بود. بیان فریاد میزد:" دایکه، دایکه گیان" صدا از اعماق قلبش بیرون میآمد. چنین صدای سوزناکی را تا کنون کسی از او نشنیده بود. انگار نیرویی ناشناخته در او رشد میکرد، با دست هایش التماس را و با صدایش، عقده هایش را، عزیزانش را فریاد میزد. کسی جرات نزدیک شدن به جنازۀ زینب را نداشت. بیان مانند ماری بر سرِ این گنج نشسته بود. پس از مدتی، گریه و زاری اش به هق هقی آرام و در خود بدل شد، رفته رفته آرام میگرفت و سر به زیر داشت. آرام، ارام و تکانِ خفیف شانه ها. دیگر گریۀ بیان به شیونِ کودکان نمی مانست. آخرین نگاه اشکبار را به مادرش، به آن که تجسم مهربانی بود انداخت، ناگهان به مانند نهالی که به آنی درختی تناور گردد پا گرفت. اسلحۀ مادرش _ که یادگار پدر بود_ را از زمین برداشت. قامت راست کرد، چه قامتی، به بلندای زندگی. گویی زینب بود که... کف دستی به پاک کردنِ اشک ها بر چشمانِ زیبایش کشید. با نگاهی حسرت بار به قلۀ کوهِ" آربابا" نگاه کردو در جمعیت گم شد. اوهام آزاده دواچی در این روزها که انتظا ر ، شقیقه ها یت را کر می کند و انفجار ،از سقف دهانت آ ویزان می شود تولدم را جشن می گیری؟ خاطرت نیست ، که من چه قدر مترسک دزدیدم، تا به تو هدیه کنم و تو شمعها یت را در جیبهایم گذاشتی، اوها مت را در پیا له ای ریختی ، و به سویم تعارف کردی، کدام کوتای سفید گردنت را زد و روی دیوارهایت شعار نوشت؟ تا پاک شوی کدام جمهوری سرخ بازوانت را فشار داد، دستانت را دستبند زد، و به رسوایی پنجره ها رساند؟ چه کسی ترانه های سیاه را در سرت نهاد، و احکام اعدام را روی سنگهایت خطا طی ؟ هنوز هم می خواهی تولدم را جشن بگیری می خواهی بگویم چند سا له ام و این همه سرزمین در زیر کدام نا خنت خراش خورد؟ جزرو مد ها یم را در گلویم می فشا رم ، و شمعهایت را در جزیره هایم نهان می کنم شاید تولدم را جشن نگیری روایت آخر کیوان ارجمند از سبزترین کوچه های بهار و طوفانی ترین جنگل های رنگ در پائیز ترین فصل ها از بی حاصل ترین روزهای پر رنگ انتظار و بی شکیب ترین شبهای جدایی گذر کردم و به سکون خاکستری کوچکی بدل شدم بی اندوه و دلتنگ برای دلتنگی به طوفان رنگها در پائیزترین فصل ها ونه شادابی جهان در بهارترین بهاران تنها تشنج گرسنه زمین در انتهای وهم انگیز آن مغاک وسایه تیز و برنده ی یک داس قاطعیت پر وسوسه اما بی فزیبی ست که مرا می خواند |