اطلاعیه و پیامها | لینک ها | مقالات | بایگانی |
شماره جدید |
شعری از پهلوان جهانگیر ولی اوغلی گردآورنده: میترا درویشیان جهانگیر ولی اوغلی در نو جوانی قربانی زندان و شکنجه شده بود، در یکی از دفعاتی که مادرش به دیدار فرزند آمده بود، در پاسخ پرسش مادر شعری زیر را سرود: نوجوانی زپس میلۀ زندان چو شیر ایستاده به پا مادر او را زپس حسرت و درد مینگرد سرقت تند نگاه از میان دو نگهبان مسلح به تفنگ و نیزه آه، فرزند تو چرا طعمه زندان شدی؟ کی به حبست افکند؟ تو نه دزد نه قاتل ونه بیدادگری اشک از گونه زردش جاری داد جواب: مادرم : من جوانم نهراس از ترکه بیداد بر پیکرمن من سر آغاز شب طاقت و درد با همه دانش و مهر بر زخم ترک خوردۀ پا ایستاده ام چه هراسی از این ظلمت و زنجیر شیر را عار از این سلسله نیست گنهم میپرسی؟ گنهم اینکه در این کشور بیداد و ستم حامی رنجبرم حامی رنجبرم تمدن آزاده دواچی زمین را خاراندم، تا متمدن شوم دهانم بوی مرده می داد، دستم در گردن سیارات، نگاهم روی نقاشی کودکان، و حرفهایم روی پشت با مها جا ماند گیسوهایم روی سردی پنجره ها زاییدند فصلها نشخواری شد در گلویم قلمی که نگاهم می کرد، شکست و مکتب روی شانه ام، به فراموشی سپرده شد نقشها را روی مزارع گذاشتم مترسک مادرم شد، و داس پدرم، ذهنم متهوع، روزهایم به هم ریخت تا من متمدن شوم دیده نشدم آزاده دواچی دستم در گردنم و در ختان زیر نا خنها یم ای کاش مرا اینجا می دیدید افتاده سایه ام روی سیاره ها آویزان و در بغل خودم روی ماه می چرخم و از انگشتانم این برگ ها چه هوای پاکی وسط فرش با این ماشین تصادف می کنم و آنجا زنی با رخت های خیس طنابی به آفتاب نگاه می کند مادر جهان باشیم نرگس الیکائی قلبی آتش زنه می خواهیم عشق بترا شیم از سنگها عشق بشکوفانیم از آتش هیچکس عبور نمی کند از این طلیعه به سلامت مادر جهان باشیم عشق بنوشانیم پشت سر تمامی دیوارها را بی معنا خواهیم کرد چرا که از دست ها مان کودکی متولد می شود که عشق را به تمامی زبان ها می داند چه ساده می شود رقصیدن نرگس الیکائی برای جنگنده ای که به جنگید نش افتخار نمی کند تسلایی نیست سلاح را از دوشم بر دارید و کمرم را از محاصرهء فشنگ ها رها کنید این گل یاس به قلبم منتهی ست بگذارید بماند کلاهخود را بر سر او بگذارید همان که شیپور را می نوازد با این کفش ها نمی توان چرخید چه ساده می شود رقصیدن وقتی تمام صداهای جهان به نت های موسیقی مبدل شوند . جنگ و صلح نرگس الیکائی شاعری ساده ام چپ وراستم را گچ و ذغال تعیین می کنند مسائل سیاسی به درکم قد نمی دهند زیرکی آن را ندارم بفهمم جنگ با آنکه فریاد را کشید شروع شد یا آنکه ماشه را به یاد نمی آورم صفر هایی را که صف می کشند تا به اختلاس برسند صلح به نظر من سلامی است که با خنده شلیک می شود جنگ آن است که برای هم شکلک در بیاوریم من کودک به معنای عام کلمه ام |