شماره جدید |
شعر و ادب امیر هوشنگ ابتهاج سمیعی گیلانی معروف به " ه. الف سایه" ، شاعر متخلص به سایه و موسیقی پژوه ایرانی است. گردآورنده: میترا درویشیان او در ۲۹ اسفند ۱۳۰۶ در رشت متولد شد و پدرش آقاخان ابتهاج از مردان سرشناس رشت و مدتی رئیس بیمارستان پورسینای این شهر بود. ابتهاج سرپرست برنامه گلها در رادیوی ایران، پس از کناره گیری داوود پیرنیا و پایهگذار برنامه موسیقایی گلچین هفته بود.[۱] تعدادی از غزلهای او توسط خوانندگان ترانه اجرا شدهاست. ابتهاج در جوانی دلباخته دختری ارمنی به نام گالیا شد که در رشت ساکن بود و این عشق دوران جوانی دست مایه اشعار عاشقانهای شد که در آن ایام سرود. بعدها که ایران غرق خونریزی و جنگ و بحران شد، ابتهاج شعری با اشاره به همان روابط عاشقانهاش با گالیا سرود. دیریست گالیا! در گوش من فسانه ی دلدادگی مخوان! دیگر ز من ترانه ی شوریدگی مخواه! دیرست گالیا! به ره افتاد کاروان عشق من و تو؟ این هم حکایتی است اما در این زمانه که درمانده هر کسی از بهر نان شب دیگر برای عشق و حکایت مجال نیست شاد و شکفته در شب جشن تولدت تو بیست شمع خواهی افروخت تابناک امشب هزار دختر همسال تو ولی خوابیده اند گرسنه و لخت روی خاک زیباست رقص و ناز سرانگشت های تو بر پرده های ساز اما هزار دختر بافنده این زمان با چرک و خون زخم سرانگشت هایشان جان می کنند در قفس تنگ کارگاه از بهر دستمزد حقیری که بیش از آن پرتاب می کنی تو به دامان یک گدا وین فرش هفت رنگ که پامال رقص توست از خون و زندگانی انسان گرفته رنگ در تار و پود هر خط و خالش، هزار رنج در آب و رنگ هر گل و برگش، هزار ننگ اینجا به خاک خفته هزار آرزوی پاک اینجا به باد رفته هزار آتش جوان دست هزار کودک شیرین بی گناه چشم هزار دختر بیمار ناتوان ... دیریست گالیا! هنگام بوسه و غزل عاشقانه نیست هر چیز رنگ آتش و خون دارد این زمان هنگامه ی رهایی لبها و دست هاست عصیان زندگی است در روی من مخند! شیرینی نگاه تو بر من حرام باد! بر من حرام باد از این پس شراب و عشق! بر من حرام باد تپشهای قلب شاد! یاران من به بند، در دخمه های تیره و غمناک باغشاه در عزلت تب آور تبعیدگاه خارک در هر کنار و گوشه ی این دوزخ سیاه زودست گالیا! در من فسانه ی دلدادگی مخوان! اکنون ز من ترانه ی شوریدگی مخواه! زودست گالیا! نرسیدست کاروان ... روزی که بازوان بلورین صبحدم برداشت تیغ و پرده ی تاریک شب شکافت، روزی که آفتاب از هر دریچه تافت، روزی که گونه و لب یاران همنبرد رنگ نشاط و خنده ی گمگشته بازیافت، من نیز باز خواهم گردید آن زمان سوی ترانهها و غزلها و بوسه ها سوی بهارهای دل انگیز گل فشان سوی تو، عشق من .... وی سالهاست که در کلن آلمان ساکن است. به عقیدهای بسیاری هوشنگ ابتهاج قدرتمندترین غزل سرای معاصر است. تشبیهات نغز و دلنشین او که قبل از او هرگز در ادبیات فارسی دیده نشده گواهی بر این مدعا است. ز بس که بال زد دلم به سینه در هوای تو اگر دهان گشودمی پرندهای در آمدی... پرداختن به موضوعات ناب و آنچه تا کنون شخص دیگری به سراغ آن نرفته از ویژگی های اشعار نویی است که ابتهاج سروده است. شعر مرجان نمونه فوق العادهای از این اشعار است. سنگی است زیر آب در گود شب گرفته دریای نیلگون تنها نشسته در تک آن گور سهمنک خاموش مانده در دل آن سردی و سکون او با سکوت خویش از یاد رفتهای ست در آن دخمه سیاه هرگز بر او نتافته خورشید نیم روز هرگز بر او نتافته مهتاب شامگاه بسیار شب که ناله برآورد و کس نبود کان ناله بشنود بسیار شب که اشک برافشاند و یاوه گشت در گود آن کبود سنگی است زیر آب ولی آن شکسته سنگ زنده ست می تپد به امیدی در آن نهفت دل بود اگر به سینه دلدار می نشست گل بود اگر به سایه خورشید می شکفت... هوشنگ ابتهاج از دوستان صمیمی محمد رضا لطفی (نوازنده چیره دست تار و سه تار) محسوب میشود. سایه چندین غزل به افتخار لطفی سروده است. پیش ساز تو من از سخر سخن دم نزنم که بیانی چو زبان تو ندارد سخنم ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم صبر کن ای دل غم دیده که چون پیر حزین عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی من چه گویم که غریب است دلم در وطنم همه مرغان هم آواز پراکنده شدند آه ازین باد بلاخیز که زد در چمنم شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت کی بود باز که شوری به جهان درفکنم نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد ؟ من ز بی هم نفسی ناله به دل می شکنم بی تو دیگر غزل "سایه" ندارد لطفی باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم |